علی پسر کاکایم بود، جوان زیبا، خوشاخلاق و خوشبرخوردی بود. اخلاق نیک، سختکوشی، استعداد و لیاقت او زبانزد همهی مردم قریه بود. او در دانشگاه کابل انجنیری میخواند، فقط در رخصتیها به خانه میآمد.
زمستان بود، علی برای همهی پسران و دختران قریه بصورت رایگان، مضامین ساینسی مکتب و انگلیسی درس میداد. من بهار آن سال، صنف چهارم مکتب میشدم. یک روز از علی پرسیدم: علی! تو صنف چندی؟
گفت: من هم صنف چار میشم.
پرسیدم «یعنی چه؟ تو با من شوخی میکنی، تو اینقدر زیاد خواندی باز هم هنوز صنف چاری؟!»
گفت: «آری دگه، صنف چار ده دانشگاه. نمیفامی؟ دوازده را جمع در چهار کن!»
«خب شانزده میشه، یعنی تو صنف شانزدهای؟»
«آره، شانزدهام، دوره لیسانس به همین صنف شانزده تمام میشه، دو سال دگه که بخوانی ماستر میشی، باز هم اگر دو سال بخوانی، بیخی داکتر میشی.»
کاکایم همین یک پسر را داشت. در تعطیلیهای تابستانی و زمستانی که او به خانه میآمد کاکایم هم گاهی حرف از ازدواج و خواستگاری را پیش میآورد؛ میگفت: کلان شدی دگه، من و مادرت هم که تنهاییم، دست بگذار روی یکی که برایت خواستگاری کنم؛ اما علی همیشه میگفت، همانقدر صبر کن، که از دانشگاه فارغ شوم، فارغ که شدم ازدواج میکنم. قول میدهم که دگر شما را معطل نمیگذارم.
مادرم و خانم کاکایم همیشه با علی بر سر اینکه دختر دهاتی بگیرد یا شهری بحث داشتند. علی میگفت: نگران نباشید، مه یک دختری میگیرم که هم دهاتی باشد هم شهری، یعنی ده دهات کلان شده باشه؛ ولی ده کابل دانشگاه خوانده باشه. بعد خودش بلند میخندید.
زمستان آن سال علی خانه بود، وقتی او خانه بود، دگر کسی بغض نمیکرد، خندههای بلند او حال و هوای خانه را رنگ دیگری میداد، مطمئن بودم وقتی علی در قریه میآید به کاکایم حس غرور و ابهت میدهد؛ نشستن، برخاستن، خندیدن، حرفزدن و تمام حرکات او را زیر نظر دارد.
بهارِ آنسال که دانشگاهها شروع شد، علی به کابل رفت، ما طبق معمول مکتب میرفتیم و در کارهای دهقانی با پدر و کاکایم کمک میکردیم.
آنسال تقریبا هر شب در خانهی ما بحث از برق و مسیر برق، جنبش روشنایی، تبعیض دولت بر هزارهها و فحش به اشرفغنی و… بود.
گفته میشد «جنبش روشنایی»، جنبش خودجوشِ مردمی است که عمدتاً از قوم هزاره اند و علیه تصمیم دولت، مبنی بر تغییر پروژه لین برق ۵۰۰ کیلوولت پلخمری به کابل، از مسیر بامیان-میدان وردک به مسیر سالنگ، شکل گرفته است.
اواخر ماه سرطان بود، امتحان مکتب ما کمکم داشت تمام میشد؛ یک شب هنگام نان شام بود، اخبار اعلان کرد: «جنبش روشنایی قرار است تظاهرات گستردهای را در دوم اسد راه بیندازد…»
شب دوم اسد کاکایم به علی در کابل زنگ زد و در مورد خودش و اوضاع کابل از او پرسید. علی گفت: فردا من امتحان دارم، بعد از اینکه امتحانم تمام شد در تظاهرات شرکت میکنم…
روز دوم اسد، نزدیکیهای شام بود که پدرم از کار برگشت؛ رنگ به رخش نبود، بیقرار و ناآرام بود، یک لحظه هم در جایی قرار نمیگرفت؛ کاکایم هر چه میپرسید تو را چه شده، چیزی نمیگفت. کاکایم هم پشتِ سر هم به علی زنگ میزد و میگفت نمبرش خاموش است.
فردایش اولِ صبح همانروز، مردم قریه به خانهی ما جمع شدند و خبر دادند که در اثرِ انفجاری که در میان معترضان جنبش روشنایی شده، حدود ۱۰۰ تن کشته و ۳۰۰ تن دیگر زخمیشدهاند، علی هم جانش را از دست داده است. کاکایم سراسر آن روز، حالِ خوبی نداشت؛ چندین بار بیهوش شد و دوباره به هوش آمد. صدای نالهی خانم کاکایم که همهی قریه را درمینوردید. از آسمان قریه آنروز سراسر وحشت و غم میبارید. بعد از ظهر آنروز، وقتی تابوت علی را آوردند، کاکایم یارای ایستادن و راهرفتن نداشت. با دو کندهٔ زانو خودش را بهتابوت علی رسانید. از بس تکه تکه بود، نمیدانستی واقعا که این بدن مال علی است…
نمیدانم که دگر برقی آمد یا نه. به خواستههای علی و یارانش توجه شد یا خیر؛ ولی بعد از رفتن علی، خانهی ما برای همیشه تاریک شد.